138⋆ خب!...تعریف کن!!!
دیشب بعد از اینکه شام خوردیم سپنتا رفت که باباش دستاشو بشوره...دستو صورتشو که شست اومد توی هال یه دوری زد و نگاهی کرد و گفت:خب!.....تعریف کن!!!! همین طوری مات ومبهوت مونده بودم...دوباره گفت: خب تعریف کن!!! ... هیچی ...من هم شروع کردم وقایع اتفاقیه رو از صبح تا همون ساعت براش تعریف کردم که...آره صبح بیدار شدیم ، صبخانه خوردیم ...رفتیم خونه فاطمه ...بستنی خوردیم...بازی کردیمو...رسیدم به شب ...گفتم که ...رفتیم بیرون ...شام گرفتیم(بروستد گرفته بودیم...فکر نمی کردم اسمشو بدونه به همین خاطر گفتم) مرغ خریدیم آوردیم خونه خوردیم. یه دفعه دیدم میگه:بروشتد خییدیم ...آودیم...خوردیم!!!!!!!!!!! دیگه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم. الهی من فربون اون شیرین ز...